سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات
مطالب اخیر
RSS Feed
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 3486

مروارید کویر{مزینان}




مراسم عاشورا در مزینان
عاشورا

عاشورا

  مراسم برگزاری عزاداری اباعبدالله الحسین (ع)

      از گذشته‌های دور تا کنون همه ساله در زادگاه دکتر علی شریعتی (روستای مزینان) مراسم عاشورای حسینی با شور و عشق وافری برگزار می‌گردد.

      در کیلومتر 75 جاده سبزوار شاهرود شهرستان داورزن قرار دارد و در 5 کیلومتری جنوب آن روستای مزینان قرار دارد. همه ساله در ایام محرم مردم زیادی از شهرهای مختلف مخصوصاً تهران و مشهد و روستاهای اطراف مزینان در این روستا گرد هم می‌آیند تا در مراسم روز عاشورا شرکت داشته باشند.

     عمده این مراسم در صبح روز عاشورا می‌باشد که با برگزاری زیارت عاشورا در آغازین دقایق طلوع آفتاب شروع می‌شود.

      سپس جمعیت در خیابان اصلی روستا (بازار) جمع شده و همراه با برگزار کنندگان تعزیه خوانی نخلی را که شب گذشته با پارچه‌های مختلف تزئین شده را روی دوش قرار داده و تا امامزاده‌ای در دو کیلومتری روستا رفته و برمی‌گردند.

      سپس همه در محلی که به این منظور آماده شده (زمین عاشورا) جمع می‌گردند و پس از دور زدن نخل و دسته‌جات عزادار در میدان عاشورا ، نخل را در کنار زمین قرار داده و مراسم تعزیه را آغاز می‌کنند.

     این مراسم بدون وقفه تا ساعاتی از شب ادامه داشته و پس از به آتش کشیده شدن خیام امام حسین (ع) با دعا خاتمه می‌یابد.

********************************************************************

شریعتی چهل سال قبل در باره عاشورا چه نوشت؟

دکتر عی شریعتی 40سال قبل مرثیه ای برای سیدالشهدا نوشته است که همچنان خواندنی است.

این نوشته را به نقل از کتاب " حسین وارث آدم" می خوانید:

شب عاشورا بود، عاشورای سال ??؛ گفتم بروم به مجلس روضه ای، که صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. منصرف شدم. اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد، چه می‌توانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه می‌توانستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستی که هرگاه روزگار عاجزم می‌کرد و رنج به نالیدنم وا می‌داشت، به پناه او می‌رفتم - برگرفتم، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی‌شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم، آنچه را در نامه ی او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد.
... پیش چشمم را پرده ای از خون پوشیده است.

در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازه ای برپا است:

صحرای سوزانی را می‌نگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می‌جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.

می‌ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می‌نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

می‌ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می‌نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می‌برم: اینک دو دست فرو افتاده اش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می‌افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی‌حاصل می‌کوشد، تا هنوز هم نگاهش دارد... جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر ...
... افتاد! و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.

نگاهم را بالاتر می‌کشانم: از روزنه های زره خون بیرون می‌زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا می‌مکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.

نگاهم را بالاتر می‌کشانم: گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است. نگاهم را از رشته‌های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می‌کشانم:  ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و ... دیگر هیچ!

پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت می‌فشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می‌رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می‌آید و چشمانم را می‌سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می‌دهد، که: «هستم»، که «زندگی می‌کنم».

این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین! اشک امانم نمی‌دهد؛ نمی‌توانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.در برابرم، همه چیز در ابهامی ‌از خون و خاکستر می‌لرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره می‌نگرم؛

شبحی را در قلب این ابر و دود باز می‌یابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب‌النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می‌کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می‌لرزد، کنارتر می‌رود . روشن تر می‌شود و خطوط چهره خواناتر.

چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی ‌رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می‌کند. سیمایی که ... چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است. و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

در پیرامونش، جز اجساد گرمی‌که در خون خویش خفته اند، کسی از او دفاع نمی‌کند. همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.
نه باز می‌گردد،
که : به کجا؟
نه پیش می‌رود،
که : چگونه؟
نه می‌جنگد،
که : با چه؟
نه سخن می‌گوید،
که : با که؟
و نه می‌نشیند،
که : هرگز !
ایستاده است و تمامی ‌جهادش اینکه ... نیفتد

همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی ‌خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد - زور و زر و تزویر - سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا ... خودش! به سیمای شگفتش دوباره چشم می‌دوزم، در نگاه این بنده خویش می‌نگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می‌ماند.

نمی‌توانم تحمل کنم؛ سنگین است؛ تمامی‌«بودن»م را در خود می‌شکند و خرد می‌کند. می‌گریزم. اما می‌ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه می‌گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم. در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می‌گرید، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود می‌زنند، و مردانی با رداهای بلند و.......
عمامه پیغمبر بر سر و....... آه ! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیاه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!

تنها و آواره به هر سو می‌دوم، گوشه آستین این را می‌گیرم، دامن ردای او را می‌چســــبم، می‌پرسم، با تمام نیــــــــاز می‌پرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید: نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمی‌گوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است


 

منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

****************************

دکتر علی شریعتی - زینب (س)

 

ای زینب ای زبان علی در کام با ملت خویش حرف بزن ، ای زن ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت، زنان ملت ما اینان که نام تو آتش عشق و درد برجانشان می افکند به تو محتاج اند بیش از همه وقت . . . . . .

حجم : 604 کیلوبایت / فرمت mp3

دانلود کلیپ صوتی

 برداشت از انصار کیلیپ




موضوع مطلب :